ملا نصر الد ین و دوستش
روزی ملا نصر ا لد ین با یکی از د وستش از جا ئی عبور مـیکر دند وبرای رفع خستگی کنار رود خانـه ای نشستند د ر همـین مـیان بادی با صد ای بلنــد از د وستش خارج شــد فــوراً د وستش سنگی برد اشت و د ر جایی کـه نشسته بــــود محکم کـــوبید ـ ملا نصر الد ین گفت صدا را از بین بـــردی حالا د ر فــکر از بین بــرد ن بوی هم باش ـ
از غلام حسین چی کم د اری
معلم بـه حسین گفت ـ تو چــرا این قــد ر تنبل استی مگــر از غلام حسین کـه همـیشـه شاگرد اول هست چی کـــم د اری ؟ حسن گفت ـ خوب این کـه معلو م هست یک غلام را ـ
حاضر جــوابی
شخصی مـیگفت ـ بـه خانـه یکی از د وستان رفته بود م ـ بچه ای د اشت چهار ساله از او پرسید م تو استی یـا پسر ؟ ناگهان د ید م کـه پطلو نش را پائین کشیـــــد ـ
گرفتن ریش شیطان
شخصی شیطان را د رخواب د ید ریش او را محکم گــرفته و چند سیلی بروی زد ه و گفت ـ ای ملعون به منظور فریب د اد ن مــرد م ریش خود را د راز کــرد ه ای ؟ من تورا بـه جــزای خود مـیرسانم ـ
این بگفت و خواست سیلی د یگری بزند کـه ناگهان از خواب بید ار شد و ریش خـــود را د ر دست خویش د یـــد و خجل شــد ـ
فیل و مورچه
روزی یک مورچه با یک فیل ازد واج کــرد چند ماه گذشت یکروز فیل و مورچه با هم اختلا ف پید ا کــر د ند ـ فیل خواست پایش را روی مورچه بگذاردکه ناگهان مورچه فریـا د زد ـ اگــر بـه من رحــم نمـی کنی بـه بچــه فیل د اخــــل شکمم رحـــــم کـــن ـ
تربیت سگ
یک روز د و آد م لاف زن بـه هم مـی رسنــد ـ
اولی ـــ من سگ خانـه ام را طــوری تــربیت کــرد ه ام کـه وقتی مـیخوا هد وارد اطاق شود د ر مـیزنــد ـ
د ومــی ـــ این کـه چیــــزی نیست سگ خــا نـه مــا کلید د ارد ـ
شکر کــرد ن
شخصی الا غش را کم کرد ه ود و گــرد شـهر مگشت و شکر مـیکرد ـ گفتند چرا شکر مـیکنی ؟
گفت ـ به منظور اینکه اگر من روی خر ام نشسته بود م امروز چهار مـین روز گم شد ن من و الاغم مـی بود ـ
گد ا وثروتمند
گــد ائی د ر خانـه یکــی از ثروتمند ان کـه غلامانی د اشت رفت وچیزی خواست او شنید کـه صاحب خانـه مـیگو ید ـ
ای مبارک بـه قنبر بگو بـه جوهر بگوید و جوهر بـه یـاقوت بگوید و یـاقوت بـه سائل بگوید کـه خد ا بد هد ـ
گد اچون چنین شنید د ست خود را بلند کــرد و گفت ـ
خــدایـا بـه جبرائیل بگو بـه اسرافیل و مـیکا ئیل بگــوید که تا اوهم بـه عزرائیل بگوید کـه جان این ثروتمند بخیل را بگــیرد ـ
فقیر و ثروتمند
فقیر بـه ثروتمند ـ سلا م علیکم کجاتشریف مـیبرید ؟
ثروتمند گفت ـ قد م مـی که تا اشتها پید ا کنم ـ شما کجا مـیروید ؟
فقیر گفت من اشتها د ارم قد م مـی که تا خوراکی پید ا کنم ـ
آرزو سخت
از یک آد م سختی پر سید ن ـ تو د ر دنیـا چی آرزو د اری ؟
او جواب د اد ـ آرزو د ارم کل شوم که تا د یگر پول سلما نی ند هم ـ
صفر
ما د رــ احمد جا ن اگر گفتی چی فرقی مـیا ن د ما سنج و پار چه ای امتحان هست ؟
احمـــد ــ هیچ ما درون جان چون هــر کد ام کـه صفر نشان بد هند تن آد م مـیلر زد ـ
سیب
باغبا ن ـــ ای بچه بالا ی د رخت چی کــار مـیکنی ؟
بچــه ـــ خیلی معذ رت مـیخواهم یکی از سیب ها از د رخت افتا ده بود آمد م که تا آن را سر جا یش بگــذ ارم ـ
د ر شیشـه
د اکتر ــــ چــرا د وا ها یتان را نمـی خــور ید ؟
مر یض ــــ آخــر چیکار کنم د اکتر ؟ روی شیشـه د وا نوشته هست مواضب باشید د ر شیشـه همـیشـه بسته با شد ـ
آ دم قحطی
روزی مرد ی خند ان د وستش را د ید ـ دوستش از او پرسید چرا مـی خنــــد ی ؟
مــر د گفت ــــ امروز کـه از خا نـه بیرون مـی آمد م د ختر چها ر ساله ام از من پول خواست گفتم ند ارم ـ او خیلی عصبا نی شد ه وپیش ما د ر ش رفت وگفت ـــ آ د م قحطی بود کـه تو زن این گـــد ا شد ی ـ
ا صلا ح ســـر
روزی د وتا د وست باهم صحبت مـیکر د ند ـ اولی گفت ــ من هیچ وقت پول سلمانی نمـید هم ـ
د ومـی با تعجب گفت ـ بـه نظر من چنین چیزی غیر ممکن هست ـ
اولی با خند ه گفت ـ تعجب ند ارد ـ هـــر وقت موی های سرم بلند مـیشود با جنگ مـیکنم آن وقت او همـه موهای سرم را مـیکند
بــوق ز د ن
روزی یک زن با بچه اش سوار تاکسی شد ن کـــرایـه تاکسی بیست افغانی بود زن بـه تاکسی وان بیست وپنج روپیـه د اد درایور تاکسی گفت ــ پنج افغانی زیـاد دادی ـ زن گفت فرق نمـیکنـه از پنج افغانی به منظور بچه ام بوق بــزن ـ
د اکتــر با انصاف
نرس با عجله پیش د اکتر جــراح رفت و گفت ـــ آقای د اکـــتر مریضی کـه د یــروز عملیـات کــرد ید قیچی و پنس داخل شکمش ماند ه هست ـ
داکتــر ـــ زود باش که تا نمــرد ه پول قیچی و پنس را از او بگـــیر ـ
د رس تاریخ
معلم تاریخ از شاگــردی کــه د و سال درون صنف چهارم بخـــاطر مضمون تاریخ ناکام مانــد ه بود پـــر سید ــ احمـــد شاه بابا چــی کـــر د ؟
شاگــر د جــواب د اد ــ هیچی ـ مـــرا د و سال ناکام کـــر د ـ
ســـایـه شاه
د رویشی زیـــر ســایـه الاغش استراحت مــیکرد ـ شاه از آنجا مـی گذشت درویش را د ر حــال استــراحت د یـــد ـ
به د رویش گفت ــ ای مـــرد این جا چی مـیکنی ؟
د رویــش گفت ــ عـمـــر شاه دراز باد ــ زیـــر سایـه شما زنــــدمــی کنم ـ
خــــاک بــازی
پیر زن ـ آقای داکتــر ـ به منظور پسرم خیلی پر یشانم او بیشتر وقتش را د ر کوچه بـه خــاک بازی مـی گــذ ر انــد ـ
د اکــتر خانم این نگرانی نـــد ارد چون بیشتر بچه ها چنین کار را انجام مـید هند ـ
پیر زن ـــ بله زیـاد نگران نیستم زن ا و از این کــار ناراحت مـیشود ـ
مســابقه فــوتبال
سر معلم ـــ چرا اینقد ر دیــر بـه مکتب آمد ی ؟
شاگــرد ــ من یک مسابقه فوتبال خواب مـید یدم ـ چون بازی بـه وقت اضافی کشیده شد ناچار شد م خواب بمانم که تا نتیجه آن مـعــلوم شــود ـ
چپه اش کــن
روزی فیلی روی مورچه ها ایستاد ه بــود ـ مــورچه ها عصبانی شــد ند و روی فیل ریختند ـ فیل تکانی خــورد و همـه آنـهــا را روی زمـین ریخت بـه غیر از یک مورچه ـ همـه مورچه ها یکصد ا فریـاد زد ند ـــ مــورچه خفه اش کن ــ گــرد اش را بگیر و چپه اش کــن ـ
د فــاع از خــود
روزی قاضی بـه یک زنــد انی قــوی هیکل گفت ـــ آ قا شما متهم بـه قتــل هستید ـ آیــا از خــود تان د فــاع مـی کنیــد ـ
متهم گفت ـــ بله ـــ دستبند مـــرا باز کنید که تا ببینید چطــور از خـــود م د فـــاع مـی کنــم ـ
نـــگاه
شاگرد ی طــوری بـه قیـافه معلم خیــره شد ه بود کــه معلم نا راحت شد و پــرسید ـــ چـــرا اینطور نــگاه مـی کنـــی ؟
شاگــر د گفت ـــ هیچی ـــ مـی خواستم ببینم کـه روی د یــگر شما کجاست ــ چــون د اخل مکتب مـی گــویند شما آد م دو رویی هستــید ـ
صفــر بــی ارزش
شا گــردی کــه د ر امتحان نمــره 10 گرفته بــود از معلم پــر سید ـــ مغلم صاحب صفــر ارزش د ارد ؟
معلم گفت نـــی ـ
شاگـــر د گفت ــــ بعد لطفاً یک صفــر بی ارزش جلــوی این 10 بگذاریــد ـ
ر ئیس جمـهــور
پــد ر ــــ پسرم بــرو از پسر همسایـه کـه همسن تو هست و شاگرد اول صنف شد ه یـاد بگیــر ـ
پســر ـــ پدر جان شما کـه همسن رئیس جمـهور هستید بعد چـــرا ر ئیس جمـهور نشد ید ـ
شــورت
فیلی د ر حوض ای شنا مـیکــرد ـ موشی از راه رسید و گفت ــ بیـا بالا بـه تــو کار د ارم ـ فیل از حوض بالا شد
موش گفت ــ دیگر با تو کار ند ارم ـ
فیل با کنجکاوی پــرسید ـــ به منظور چی مــرا صد ا کــرد ی ؟
مــوش گفت ــ خــواستم ببینم مـــرا تو پو شید ه ای ـ
د وستــی حیــوانات
روزی فیلی زخمـی شد او را عمل جــراحی کــرد ند بعد از عملیـات وقتی د اکتر از اطاق بیرون آمـــد با تعجب د یــد کـه مــورچه ای جلوی د ر قــد م مـیزند جلــو رفت و پــر سید ـــ اینجا چـــی مــی خــوا هــی ؟
مــورچه گفت ــ د اکتـــر جان آمــد ه ام که تا اگـــر لا زم شد بــرای فیل خــون بــــــد هـــم ـ
د ستــور پزشک
د اکتـــر ـــ این همــه قا شق د اخل شکم شما جــه کار مـیکنــد ؟
مـــر یض ـــ دفعــه پیش کـــه مراجعه کـــرد ه بودم خــود تان گفتیــد روزی یک قا شق بخورم ـ
د عـــای د انش آمــوز
پسر ی د رخــانـه راه مـیرفت و پشت سر هم مـیگفت خــد ایـا ـــــ لند ن را پایتختفـــرانسه کــن ـ
مــــاد رش گفت ـــ پسرجان این حــرف ها جیست کـه مـیزنی مگر عقلت را از د ست د اد ی ؟
پســر گفت ـــ آ خــر امــروز د ر پارچه ای امتحان خود نوشته ام کـه لنـــد ن پایتخت فــرانسه هست ـ
مـــرد دهقان
مــرد مغروری کـه بالای سر دهقانی ایستاد ه بـــود و کار کـــرد نش را نگاه مـیکـــرد بــه دهقان گفت ـــــ بکار بکار هــرچه تو بکاری مــا مــی خــوریم ـ
د هقان گفت ـــ ریشقــه مــی کــارم ــــــ
چهـــار پا
شخصی از مـــرد کج چشمـی پــرسید ـــ راست هست مـی گــویند کـه شما یکی را د و تا مـی بینید ؟
مــرد کج چشم گفت ـــ بلی بلی همان طــوریکه شما را حالا چهار پا مـیبینم ـ
نگاه بـه نامحــرم
گویند شخصی با زنی زنا کــرد ولی چشمـهایش را بسته بــود زن پرسیدچــرا چشمــهایت را بسته ای ؟
مرد گفت ــــ نظر کرد ن بـه نا محــرم شرعــاً حــرام است
پارچه یخ زد ه
پــد ر ـــ پسرم برو پارچــه امتحان ات را بیـارتا ببینم ـ
احمــــد ــــ بابا پارچه امتحانم را یخ زد ه بود گذاشتم کنار بخاری
پـــد ر ـــ چـــرا پارچه امتحانت یخ زد ه ؟
احمــــد ـــ چون تمام نمره هایم صفر هست ـ
د نیـا بی وفـــا
بیماری را از معاینـه خانـه داکتر بخانـه آورد ه بود ند د ر حالیکه د اکتر او را جــواب د اده بود بیمار با ناله گفت ـــــ زن بلاخره د اکتر د رد مـرانگفت ؟
زنش گفت ـــ چیزی مـهمـی نیست کمـی ضعیف شد ی حتما تقــــویت شوی ـ
بیمار گفت ــــ خوب همان ی کـه د ر حولی نگهد اری مـیکنی کباب کن که تا بخورم وقوت گیرم ـ
زنش گفت ـــ نی بابا آن گــوسفند مال مـــراسم فاتحه تو هست ـ
یـــا علی
د زد ی بـه خانـه روضه خوانی رفته و تمام اثاثیـه اورا جمع کـــرد وقتی خواست آنـها را از زمـین بر د ارد گفت یـا علـــی ـــ
روضه خــوان از صد ای او بید ار شد و دست د زد را گــرفت و گفت ـــــ هـــرچه کـه من د ر مــد ت عمــر خویش با یــا حسین جمع کـــرد ه ام تو مـی خـــواهی با یک یـا علـــی گفتن همـه را ببری ؟ این بی انصافـــی نیست ؟
چنـــد ان نـــر هم نبود
مرد ی د رکاروانی الا غش را گــم کـــرد د رعوض الا غ د یگــری را گـــرفته و بار کـــرد ـ
صاحبش آمـــد و گـــرد ن الا غش را گـــرفت و بار را بر زمـین انداخت ـ
مـــرد شــروع بـه سر وصــد ا کـــرد ـ مـــرد م گفتند چــرا سر و صد امـیکنی ؟
گفت این الا غ من هست ـ
گفتند اگــر راست مـی گــو یی الاغت نر بــود یـا ماد ه ؟
گفت نــــر ـ
گفتنــد این الاغ کـه مـــا ده هست ـ
جــواب د اد چنـــد ان نـــر هم نبود ـ
شکر از شوق
شخصی زنی بد اخلا ق و پیری د اشت ـ روزی نزد د وستانش گله کرد کـه گــرفتار این چنین زنی شد ه ام و نمـی د انم چی کنم ؟
گفتند ـــ مایل استی خــد ا او را بکشـــد ؟
گفت نی ـ
گفتنـــد چـــرا ؟
گفت ـــ چونکه مـی تــرسم اگـــری بیـا ئید خبــر د هـــد کـه زنت مــرد ه از شوق سکته کنــم ـ
زمـــــــان
معلم خطاب بـه شاگــرد ــــ بهــروز بگو وقتی مـی گــوئیم من مــیروم تو مـی روی او مـیرود مــا مـی رویم این چی زمانی هست ؟
معلم صاحب اجــازه ـــ اینکه سوال نــد ارد روز جمعــه هست دیــــــگه ـ
معلم و شاگـــرد
شاگــرد ی از معلمش سوال کـــرد ــــ سعــد ی د ر چی سالی وفات کـــرد ـ
معلـــم گفت ــــ مــرگ سعــد ی د ر سالهای 690 که تا 694 هجری قمــری اتفاق افتاد ـ
شاگــد گفت ـــ معلوم مـیشود آن بیچاره چهــار سال تمام جــا ن مـیــد اد ه ـ
آرزو هـــا
بزرگتــرین آرزویت چیست ؟
د لــم مــی خواست جــای چراغ ترافیکی باشم ـ
چـــرا چــراغ تــرافیکــی ؟
چــون مــی خــواستم بی د غد غه هـــر د قیقه رنک عـــوض کنم ـ
علت د ستگیــری
د ر اد اره پولیس ــــ قاضی رو بـه متهم کــرد و گفت ـــ این د فعه به منظور چی تو را دستگیر کـــرد ن ـ
متهم با قیـافه مظلومانـه ای جواب د اد ـــــ قاضی صاحب براینکه پیر شد ه ام و د یگــر مثل سابق نمـی توانم فـــرار کنم ـ
د ر معاینـه خانـه د اکتر
د اکتر بعــد از معاینـه مشغول نوشتن نسخه بو د چنــد لحظه بعد متوجه شد کـه بیمار هم چیزی مـی نویسد ـ داکتر پر سید ــــ خوب جانم تو چی مـینویسی ؟
مر یض گفت ــــ د اکتر جان بعد از نسخه نوشتن شما منم وصیت نامـه خود م را مـی نویسم ـ
باز پرس
شخصی بـه باز پرس محکم مراجعه نمود و گفت ـــ خواهش مـیکنم خیلی زود مــرا تحویل زند ان بد هید ـ
باز پر س گفت ــ چــــرا جــانم ؟
مـــر د گفت ــــ من با خشت بـه سر زد م
بازپرس گفت ـــ یعنی تو او را کشتی ؟
مـــرد گفت ـــ بلی ولی مـیتر سم کـــه نمرد ه باشـــد ـ
آشنا ئی کـــامل
د رویشی از بیـابان مـی گذشت جمعی را د ید کــه سخت مشغول خــورد ن غــذ ا هستند بــد ون تعارف بر سفره آنـها نشست و شروع بـه خــورد ن کـــردا ـ
یکــی از آن جمع پر سید ــــ د رویش با کــد ام یک از ما آشنا ئی د اری ؟
د رویش د رحــالیکه ظرف طعام را نشان مـی د اد گفت ـــــ با ایشان آشنا ئی کــامل د ارم
عقل امـیر
امـیری گذ رش بـه آسیـابی افتاد الاغی را د ید کـه آسیـاب مـی چرخاند و زنگی بـه گـــرد ن د ارد از آسیـابان پــرسید ـــاین زنگ را به منظور چی بـه گــرد ن الا غ بسته ای ؟
آسیـابان گفت ــــ براینکه اگـــر ایستاد فوری بفهمم ـ
امـیر گفت ــــ ا گـــر الاغ بایستد و سر خود را مانند من بجنباند چی خــواهی کـــر د ـ
آسیـابان گفت ـــ اگــر خـــری پید اشود کــه عقلش مانند عقل شما باشد آن وقت تــد بیر د یگــری بـه کــار خــواهم بست ـ
پسر مــا گل نیست
معلمـی د ید از شاگرد ی بــوی بــد مـی آید نامـه ای بـه مــاد رش نوشت و از اوخواست که تا د ر نظافتش د قت کنــد ـ روز بعــد نامـه ای بـه این مضمون بایش ر سید ــــ پسر ما گل نیست کـه او را بوی کنید ـ
بنــد ه شــاکــر
و قتی پد ر پار چه امتحان پسرش را د ید و ملا حظه کــرد کـه بین 42 شاگرد نفر چهل و یکم شــد ه د ست هایش را بـه طــرف آسمان بلــند کــرد ه و گفت ــــ خــد ایـا شکــر کـه فــرد کود ن تری هم د ر این د نیـا بعـد از پسر من وجــود دارد
کـــلا ه
کلی از حمــام بیرون آ مـــد د ید کلاه اش را دزد ید ه اند ـ با ــی بـه بحث پر د اخت ـ ی گفت تو اینجا آمد ی کلا ه ند اشتی ـ
کل د اد زد ه گفت ـــ ای مـسلمان انصاف بــد ه آخـــر این سر از آن سر هاست کـه بتوا ن بی کلا ه ر فت ـ
نصیحت
پــد ری بـه فرزند خورد سال خود نصیحت مـی کــرد ــ کـه بلا خــره روزی همـه مــا خــواهیم مــرد ـ
پسر گفت ـــــ پد ر بعد یـاد تان باشد کــه حتماً کلید الماری شیرینی هارا بـه من بــد هید ـ
نـــا راحتی
پسری نزد پزشک رفت ــ
پزشک از او پرسید ـــ پسرم د ر کجا احساس نا راحتی مــی کنی ؟
پسر گفت ـــ د اکتر جان د ر مکتب ـ
آزمایش
د اکتــر ـــ آزمایش خون شما نشان مـید ه کــه چــربی خون شما خیلی زیـاد هست ـ
مــریض ـــ راست مـیگو ئید حالا چربی اش حیوانی هست یـا نباتی ـــ
نوکر خسته ناپذ یر
نوکر تازه وارد بـه خانم و آقا خانـه روی کرد ه گفت ـــ من هیچ وقت از کار خسته نمـی شوم چون د ر د ه کــه بود م از شش که تا الا غ نگهــد اری مـی کــرد م د ر حالیکه شما د و تا هستیـــد ـ
شـــا گــرد
معلم ـــ تو چقد ر کود ن استی ـــ اسکنــد ر وقتی اند ازه تو بود نصف د نیـا را مـیشناخت ـ
شاگـــرد ـــ آخه آقا ــــ معلم او ارسطو بود نی شما ــ
خورشت زبان
مشتری ـــ غذ ا چی د اری ؟
گار سون ـــ خورشت زبان ـ
مشتری ـــــ خورشت زبان نی من اصلاً هیچوقت چیز یکه از د هان حیوان خارج مـیشود نمخورم ـــ
گــارسون ـــ خوب بعد تخم مــرغ مـیل مـی فـــرما ئید ـ
خــروس عاقبت اند یش
خــروس روی بـه ماکیـان کرد ه وگفت روی تخم هــا نخواب ـ
ماکیـان ـــ به منظور چی؟
خـــروس ـــــ براینکه خیلی زود هست ما بچه د ار بشو یم ـ
نــام مبارک
شخصی بـه د ید ن یکی از د وستان نزد یک خود رفت اتفاقاً د وستش د ر خانـه نبود لذا بر د ر خانـه نوشت خـــر و رفت ـ روز بعــد د وستش را د ید بـه او گفت ـــ دیروز به منظور د ید ن شما آمــد م نبو د ید ــ
د وستش گفت ــــ بلی از تشریف فــرمائی شما مطلع شد م ـ
گفت ـــاز کجا فهمـیــد ی ؟
گفت ـــ نام مبارک شما بـــر د روازه خانـه نوشته شد ه بــود ـ
ســـر برید ه
روزی مـــردی بـه آرایشگاه رفته سلمان ناگهان دستش لرزید و سر مشتری را بــرید ـ مشتری فــریـاد زد کـه واخ سر م را برید ی ـ
سلمان گفت ــــ خــاموش باش کـه سر برید ه حـــرف نمـی زنـــد ـ
ریش بـــز
ملا نصرالد ین بر روی منبر موعظه مـی کــرد ـزنی د رپای منبر سخت مـی گریست ـ
مــلا گفت ـــ ای مرد م از این زن یـاد بگیر ید کـــه چگونـه گــریـه از سر سوز مـی کند ـ
زن از جای بر خــواست وگفت ـــ ای ملا بزی د اشتم کـه ریشش شبیـه ریش تو بود و د و روز پیش مــرد اکنون کـه تو ریش خود را مـی جنبانی بـه یـاد بزم مـی افتم و بی اختیـار گــریـه ام مـی گیرد ـ
یک هفتـــه
قـــاضی ـــــ چـــرا پول این شخــص را نمـی دهی ؟
متهم ــــــ بـه خد ا یک سال هست که بـه او التماس مـی کنم کـه یک هفته مـهلت بـــــد ه نمـی د هـــد ـ
سا عت طــلا
قــاضی ـــ راستی موقع کـه ساعت طــلای این آقارا د زدی کــردی هیچ نتر سید ی ـ
د زد ـــــ چــرا جناب قــاضی تر سیــد م کـه نکند ساعت طــلا نبا شد ـ
بیمـــــه
د انش آموز ــــ آقا من آمد ه ام خود م را بیمـه کنـــم ـ
کارمنـــد بیمـه ــــــ بسیـار خــوب د رمقابل چی حــوادثی ؟
د انش آمــوز ــــ د ر مقابل عوارض نــاشی از لـــت وکوب معلـــم
ا هــــــد ای خــون
معلمـی جهت ا هد ای خون بـه بیمارستان ر فت و 250 سی سی خون از او گـــرفتند از هـــوش رفت ــ 500 سی سی خون بـه او تزریق کـــر د ند بـه هــوش آمد برخاست روی تخت نشست و با غـــرور گفت ــــ هـــر وقت خــواستید من آما د ه اهـــداء خـــون هستم ـ
خـــواستگار باستان شناس
د ختری هـــر بـه خواستگاری اش مـی رفت جواب رد مـید اد که تا اینکه روزی جــوا نی باستان شناس بـه خــواستگاری اش رفت او فوراً قبــول کـــرد ـ علت را پر سید ند گفت ــــــ بــراین پذ یرفتم کـه هــر چه سن من با لا تر رود ارزش من نزد او بیشتر خــواهد شــد ـ
غمگین بــود ن شوهـــر
شخصی د ر مــراسم تد فین همسر یکــی از همسایگان حضور یـافت وقتی بـه خانـه آمـــد سخت متا ثر و اند وهنــاک بود ـ زنش علت را پرسیــد ـ گفت ـــــ چــرا متاثر نباشم ـ د وست من که تا کنــون سه بار مــرا د ر چنین مــراسمـی د عــوت کــرد ه ومن هنــوز نتوانسته ام یک بار از او چنین د عـــوتی بـه عمل آورم ـ
ا عتراض پیر زن
پــیر زنی نــزد د اکتر رفت ـ د اکتــر گفت ـــ دهنت را باز کـــن ـ داکـتــر خــواست چــوب را د اخل دهان پیر زن کند کــــه یک د فعـــه پیرزن ناراحت شد ه و دست داکتر راگـــرفت و گفت ـ آیس کــریم را خــود ش مــی خــورد و چوب آن را بــه د هــن من مــــی د هـــد ـ
عــــینک
مــلا نصر الــد ین شبــی زنش را از خــواب بیــد ار کرد و گفت ـــ عینک مـــرا فـــوراً بیــاور ـ او پرسیــد ــــ این وقت شب عینک مــی خــواهی چی کنــی ؟
ملا گفت ـــ خــواب خــوشی مـیــد یــد م بعـضــی جـــا هـــای آن تــاریــک بــود و خوب نمـی د یــد م ـ خـــواستم عیـنـــک بــ تــا خــوب هـمــه جــا را ببیــنــم ـ
ز یـنــــه
کســـی بــه مــرد عـــربی کــه بـه جهتب روزی بسیـار جزع وفزع مــی کـــرد گفت ــــ مـگـــر آیــه کـه روزی شما د ر آسمان هست را نخــواند ه ای ؟
عــرب گفت ــــ خـــوانــد ه ام امـــا زیــنــه ای بـه آن بــلــنـــد ی از کـجـــا بیـاورم ـ
جنگ بین فیل وگنجشک
روزی گنجشکی کـــه اد عـــا مــی کـــرد زورش بیشتر از فیل هست تصمـیم گـــرفت با فیل دعـــواکــنـــد ــ بعد بــه فیـــل گفت ـــــ بیـا باهـــم جنگ کنیم ـ
فیـــل قــبــول کـــرد بعــد د ستش را بالا بـــرد و به سر گنجشک کـــوبید و گفت د یـــد ی راست مــی گفتم ؟
گنجشک کـــه تمام پــر هایش ریختــه بــود گفت ـــ حالا کجـــا را د ید ی مــن تازه لباسم را بیرون کـــرد م ـ
خـــود کشــی
شخصی طنــابی را بر کـمـــر بستــه بود پـــرسیــد ن چـــرا طنابی بــر کـمـــر بسته ای ؟
گفت ــــ مــی خـــواهم خــود کشــی کنــم ـ
گفتــنـد ــــ بعد با یــــد بــه گـــرد ن ببنـــد ی ـ
گفــت ــــــ بستــــه بــود م د یـــد م خـفـــه مـــی شــوم بر کمـــر بستــم ـ
مــــر د ه بی ســواد
مـــرد تهید ست و ســاد ه انــد یشی وارد د وکان سنگ تــراش شد ه پــرسید ـ آ قا مــاد رم مــرد ه سنگ قبــر د ست د وم د ارید ؟
سنگ تــراش نگاهــی بـه سرو پای او اند اخت و گفت ــــ نی ند ارم چون اسم د یگری روی سنگ د ست د وم نــوشته شد ه ـ
مــرد ساد ه لــوح گفت ـــ فرقی ند اره چــون مــاد ر مــرحــوم من بی سواد هست ـ
جــــایــزه پــد ر سخت
پــد ر سختی رو بـه پسرش کـــرد و گفت ــــ اگـــر امسال اول نمــره شــوی تو را پارک مــی بــرم که تا آیس کـــریم خـــورد ن بچـــه ها را خــوب تما شا کنی ـ
اخراجـــی
د زدی وارد خــانـه ای شد و تــلویزیون را خــواست ببرد ولـــی اول آنرا روشن کـــرد ـ از قضا تلویزیون مسابقه فـــوتبال نشان مـید اد او سر گـــرم تماشا شد ه بــود کـه صــاحب خــانـه بیــد ار شد وازاو پــرسیــد ــــ تــو کــی استــی و این جـــا چی مـیــکنــی ـ
د زد گفت ــــ مــن بــازی کـــن فــوتبال بــود م و رفری مـــرا اخـــراج کــــــر د ـ
نایـابی د رستکار
قــاضی از د زد ی پـــرسیــد ـــــ ایــن همـــه د زد ی را تنـها مـیکـــرد ی یـا شــریک هــم د اشتی ـ
گفت ــــ تنـهـــا بـــود م مـگـــر د ر این زمانـه آد م د رستکار هـــم پید ا مـیشـه کـه به شراکت گـــرفت ـ
خـــرید اران کتــاب
از یک کتاب فــروشی پرسیــد ند ـــ وضعب وکــار شما چطور هست ـ
گفت ــــ بسیـار بــد چــون آنـهانی کـه پــول د ارند سواد نــد ارند و آنـهاایکه ســواد د ارند پول نـــد ارند ـ
فیل و مـــورچه
فیل و مــورچه ای بـه سینما رفتند ـ مــورچه چالا کی کـــرد و زود روی چــوکی نشست ـ اما فیل مــاند ه بــود کـــه چی کند ـ مــورچه وقتی اورا بــه این حــال د یــد گفت ــ ناراحت نباش بیــا روی زانو های من بنشین ـ
ا دعــای پیـامبری
شخصی نــزد پاد شا هی ا دعا کــرد کـه پیغمبرم و به مــن ایمان آورید ـ پا د شاه گفت ـــ معجزه تــو چیست ؟ گفت آن چــه خـــواهی ـ
پــاد شاه قفلی بـه او د اد و گفت ـــ ا گــر راست مـی گــویی این قفل را بــد ون استفاد ه از کلید باز کــن ـ
مــرد گفت ــــ مــن ادعـــای پیـــآ مبـــری کـــر د م نی اد عــــای آهنـــگــری ـ
د اکتــر د ند ان
بیمار گفت ـــ آقــای د اکتـــر این آن دنــد انی نیست کـــه مــی خــواهم آن را بکشید ـ
د اکتــر گفت ـــ صبــر د اشتــه با شیــد جــانم کــم کـــم بــه آن هــم مـیرسیــم
by Aliasuddin Rahguzar
Kabul Afghanistan
Phone:0093-(0)799-314-933
E-mail: همسر فریا مجید آبادی alias2004@msn.com
. همسر فریا مجید آبادی . همسر فریا مجید آبادی ، همسر فریا مجید آبادی[به سایت کابل زیبا خوش آمدید: June 2006 همسر فریا مجید آبادی]